(5) آشتی با عشقم...


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید امیدوارم همه مون بتونیم یه عشق پاک داشته باشیم تا به سوی بدی های روزگار فرمان نچرخونیم

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان عشق (شروع امیدهای زندگی) و آدرس asheghi1393.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 6
:: کل نظرات : 7

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 20
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 21
:: بازدید ماه : 145
:: بازدید سال : 649
:: بازدید کلی : 3166

RSS

Powered By
loxblog.Com

از سخن عشق ندیدم خوش تر

(5) آشتی با عشقم...
جمعه 1 اسفند 1393 ساعت 16:15 | بازدید : 1600 | نوشته ‌شده به دست Yoni-H@di | ( نظرات )

سلام امروز 1393/12/1 جمعه هستش... بالاخره با عشقم آشتی کردم 

نزاشتم که قهرمون به روز هفتم برسه و روز شیشم شبش باهاش آشتی کردم

love

الهی فدات بشم عشقم میدونم خیلی غمگین بودی و خیلی افسرده ولی امیدوارم دیگه هیچ وقت چیزی نشه که بخواد مارو از هم جدا کنه

اون شب به حدیم پیام دادم و کلی بهش گفتمکه بدون او می میمیرم و واقعا من بدون عشقم میمیرم

اون زندگیمیه تمام وجودمه

 

تنها کسی که باید اسمش تو شناسنامم باشه حدیم هست

اون شب بهم گفت میدونی چقدر ناراحت شدم

میدونی چطور شدم گفتن شمارتو دارن 

و یکم گلگی کرد

که براش توضیح دادم و بهش گفتم بخدا هیچ دختریو هیچ وقت بهت ترجیح نمیدم تو تنها عشق منی

اونم گفت باشه اشکال نداره از نوشروع میکنیم...

شب خوابیدیم من رفتم مدرسه و برگشتم بهش پیام دادم یکم حرف زدیم

و باز گفتم تو تنها عشق منی و من فقط میخوام باتو ازدواج کنم

اونم گفت: یونی اگه هرکدوممون ازدواج کردیم باید اون یکی از زندگیش بره بیرون

یکم تو دلم دلهره شد تعجب کردم گفت: من هیچ وقت ازدواج نمیکنم بی تو ولی اگه تو ازدواج ازدواج کردی من میکشم کنار

که اون گفت:آفرین

برام خیلی تعجب داشت گفتم نکنه میخواد ازدواج کنه

گفتم میخوای ازدواج کنی؟ گفت اره 

خلاصه انگار دنیا رو روی سرم خراب کردن روانی شدم...گفتم من هفته بعد میام خواستگاریت گفت نه تو هنو وقت نیست مو من دارم با پسرعمه ام که 29 سالشه ازدواج میکنم

گفتم میری ازدواجو کنسلش میکنی...گفت نمیشه بزرگا حرفشونو زدن

خلاصه انقد گریه کردم انقد گریه کردم تا اشک تو چشم نموند بعد یه آهنگ غمگین گذاشتم با وایبر ضبط کردم براش فرستادم

بعدش چندتا آهنگ دیگه

که دیدم گفت یونی من شارژ ندارم از گوشیم زنگ بزنم بابا اینام بیرونن زنگ بزن میخوام باهات حرف بزنم...منم گفتم منم  شارژ ندارم صب کن برم بخرم

رفتم سه تا دوتومنی باهاش خریدم

بهش زنگ زدم

اولش خیلی عصبانی و کفری بودم جواب داد با صدای گرفته گفتم خیلی بی معرفتی خیلی بدی و چندتا حرف دیگه که گفت یونی شوخی کردم بخدا شوخی به جون داداشم شوخی کردم

منم یکم دلم آروم شد و کلی ازش گلگی کردم چرا اینکارو باهام کردی

گفت خواستم حالتو بگیرم وببینم چقد دوسم داری(که واقعا فهمید دنیامه)

بعدش کلی حرف زدیم و خندیدیم و بعد اومدم خونه

الان بهش قول دادم کنکور پزشکی قبول شم وبخاطرش بجنگم تا به دستش بیارم واونم گفت باهام میمونه به شرطی که برای آیندمون تلاش کنم

من هم قول دادم که ناامیدش نکنم و کاری کنم هرچه زودتر بهم برسیم

خیلی ممنونم نوشته مو خوندید

(نوشته ای برای عشقم:عشقم بخدا تو همه ی هستی و نیستی منی از دنیا بگذرم از تو نمیگذرم و نمیذارم ازمن بگیرت..تو دنیامی)




:: موضوعات مرتبط: خاطرات قبل از دیدن , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: